قسمت هایی از کتاب افسونگران (لذت متن)
در آن ماه های اسارت که وانمود می کردم دختر مطیعی ام تا مطیع بودن و تمکین را تجربه کنم، تا مثل سقراط آزاد باشم، باورم شده بود که زورکی یاد گرفته ام بله بگویم. این باور همانند لاک براقی بود که فقط خودم را فریب می داد. همۀ وجودم می گفت نه. دیگر هرگز. دیگر هرگز. کافی است انسان احساسات حاکی از عصبانیت و ترس خود را بروز ندهد. یا بهتر از همه اینکه هیچ کدام از آن ها را دیگر احساس نکند. آدم های زیادی موفق به انجام این کار می شوند. چگونه باید این کار را کرد؟ میلی پنهانی برای آزادی و تنهایی در وجودم سکنی گزیده بود، میلی که نمی توانست محقق شود، زیرا هرگز در تنهایی به سر نبرده ام و همیشه اسیر این سخن سحرآمیز بوده ام: تو خیلی صدمه زدی. هنوز به دنبال این می گشتم که آیا این صدمه احتمالا به خاطر حرف های زهرآگینی بود که زده ام. رویدادها: روزی اجازه یافتم از خوابگاه خارج شوم و به پارک کلینیک بروم. مدت زیادی در آنجا حبس بودی؟