این تجدید چاپ طولانی مدت در انتظار کتابی بود که جان هولندر درباره آن نوشت: نسخه استادانه یکی از برجسته ترین رمان ها به زبانی از جنگ جهانی دوم ، داستان روابط راوی با دو زن است ، یکی به شدت مریض ، دیگری بی حرکت . در طول بیش از 40 سال ، موریس بلانشو ، نویسنده فرانسوی ، یک داستان و انتقاد حیرت انگیز تولید کرده است ، گیلبرت سورنتینو در New York Review of Books ، و جان آپدایک در نیویورکر می نویسد: نثر بلانشو مانند هنری جیمز تأثیر می گذارد ، حمل معانی آنقدر شکننده است که ممکن است هنگام انتقال خرد شود.
موریس بلانشو (22 سپتامبر 1907 – 20 فوریه 2003) یک رهبر فرانسوی جناح راست جوان ، فیلسوف ، نظریه پرداز ادبیات و نویسنده داستان بود. بلانشو نویسنده ای کاملا مدرن بود که مرزهای عمومی را به خصوص بین ادبیات و فلسفه از بین برد. او کار خود را از راست سیاسی آغاز کرد ، اما تجربه فاشیسم تفکر او را تغییر داد تا جایی که او از اعتراضات دانشجویی در ماه مه 1968 حمایت کرد. مانند بسیاری از اعضای نسل خود ، بلانشو تحت تأثیر تفسیر انسان گرایانه الکساندر کوژه از هگل و ظهور اگزیستانسیالیسم مدرن تحت تأثیر هایدگر و سارتر. ادبیات و حق مرگ او اثری را نشان می دهد که هایدگر بر کل نسل روشنفکران فرانسوی داشته است.
در قسمتی از متن می خوانیم:
“اما این یک قاعده است و راهی برای رهایی از آن وجود ندارد: به محض اینکه اندیشه به وجود آمد ، باید آن را تا انتها دنبال کرد.”
“وارد شدم در را بستم. نشستم روی تخت. سیاه ترین فضا قبل از من گسترش یافته است. من در این سیاهی نبودم ، اما در مرز آن بودم و اعتراف می کنم که ترسناک است. این وحشت آور است زیرا چیزی در آن وجود دارد که انسان را مورد تحقیر قرار می دهد و انسان نمی تواند بدون از دست دادن خود تحمل کند. اما او باید خودش را گم کند. و هر کسی که مقاومت کند بنیانگذار خواهد بود ، و هر کسی که جلو برود به این سیاهی تبدیل خواهد شد ، این چیز سرد و مرده و تحقیرآمیز که در قلب آن بی نهایت زندگی می کند این سیاهی در کنارم ماند ، احتمالا به دلیل ترس من: این ترس ، ترسی نبود که مردم از آن می دانند ، من را نمی شکست ، هیچ توجهی به من نمی کرد ، بلکه همانطور که کارهای بشری انجام می داد ، در اتاق پرسه می زد. اگر فکر شود که به اعماق چیزهای وحشتناک رانده شود ، کمی صبر لازم است و باید ما را بشناسد و به ما نگاه کند ، صبر زیادی لازم است. اما من هنوز از این نگاه وحشت داشتم. نگاه بسیار متفاوت از تصور شخص است ، نه نور دارد ، نه بیان و نه نیرو و نه حرکتی ، ساکت است ..”