قسمت هایی از کتاب نقره دختر دریای کابل (لذت متن)
مادرم «نقره»، در گذشته سه روز تمام درد کشیده بود، اما او از این دردها، چیزی در خاطر نداشت. تنها درد او درد نبود مردی به نام «ازمری» بود. او با ازمری بدون مراسم رسمی خواستگاری و اطلاع بزرگ ترها ازدواج کرده بود و من، «اقلیما» دختر آن دو، هستم. مادرم به خاطر این ازدواج، کتک مفصلی در خانة پدری اش خورده و با تنی زخمی و خون مرده بازگشته بود. اما طی اتفاقاتی بین مادر و ازمری، جدایی می افتد و حالا من باید به سراغ او می رفتم و از گذشته و حال او آگاه می شدم.